خاطرات
سلام
اولاعید سعد فطر بر همه تون مبارک![]()
دوم این که اول مهر که میاد احساس میکنم باید روپوش آبی بپوشم
دوباره برم کلاس اول یادش بخیر انگار همین دیروز بود![]()
اما یاد بچه های ترم یک دانشگاه افتادم
یاد کانون ادبی دانشگاه که تازه همون سال شکل گرفت
گر چه حافظه ام یاری نمی کنه اما اسم هر کی رو یادم بیاد می نویسم
منوچهر حاتمی-حمیرا عطاری-مژده و مهران حسن زاده-فرشید عطایی-
هومن باقی-زهرا رزمی-مجید واحدی-شهرزاد حسن زاده-شایان معصومی-
-نغمه......-عاطفه.....-مهرداد شکاری-صمد شکر الهی-سعید قره باغی
ندا نصر-و خیلی عزیزایی که اسمشون یادم نیست
از هیچکدو مشون خبر ندارم اگه کسی میشناستشون حتما شماره تماسشونو
بهم بده ،ممنون می شم
و اولین شعری رو که تو کانون خوندم تقدیم می کنم به استاد دکتر وثوق
که تلاش زیادی برای بر پایی این کانون کرد و همه ی بچه های دانشگاه آزاد لارستان
و اما شعر
آب،آب بابا آب
زندگی یعنی خواب
کودکی اول این خواب قشنگ
لحظه هایش ،پر از شیرینی است
پر شیرینی لبخند قشنگ مادر
به دو دندان کج شیری تو
مثل شیرینی دیگ سمنوی شب عید
رنگ شیرینی دعوا سر یک باد کنک
مادرم می گوید بنویس
می نویسم اما.....
آب آب بابا آب
قسمت دوم این خواب جوانیست ، شباب
وشباب
حسرت لحظه ی شیرین تلاقی دو چشم
حسرت تکیه به یک سینه ی گرم
وتمنای صمیمیت را
به تو می فهماند
توی یک آینه ی آبی رنگ
دو نگاه است ،دو چشم
و کسی است
که به تو می نگرد
بوی اسفند،هل و میخک و عود
برق یک حلقه ی زیبای طلا
طعم انگشت فرو رفته به فنجان عسل
عطر یک یاس بنفش
روی یک تور سپید
و صدای همه از دو.ر می اید
گه به تو می گو یند
مبارک باشد
توی آیینه به خود می نگری
دزدکی می خندی
زیر لب می گویی
آب،اب بابا آب
صحنه ی سوم این خواب تو و موی سپید
و تو می آیی از آ خر صحنه
با عصایی در دست
پشت تو خم شده است
گرد پیری به سرت بنشسته
و به دنبال کسی می گردی
که فقط یک لحظه
گفتنی های تو را گوش کند
می روی خسته کنار قفس محبوبت
تا غم مبهم تنهایی را
با قناری ها تقسیم کنی
ارزن وآب
وآب
آب آب بابا آب
صحنه ی آخر این خواب غم انگیز تر است
تو دگر نیستی اما همه چیز
هست آنگونه که بود
دفتر بچگی و مشق و کتاب
برق آن حلقه ی زیبای طلا
و عصایی که هنوز
زیرآواز قناری خواب است
و تو را با همه ی حسرت ها
می برند تا به آ غوش زمین بسپارند
پسری می گرید
دختری مویه کنان می نالد
آن یکی می گوید :
آدم خوبی بود
دیگری می گوید
همگی از خاکیم
دیر یا زود همه باید روزی برویم
و تو در تابوت چوبی نمدار سیاه
می روی تا به زمین برگردی
گورکن منتظر است
زیر لب می گوید آب
آب،آب
بابا بابا بااااااااااااااااااااااااااااااااااااابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
پاییز ۱۳۷۱