سلام

از مرگ نمی ترسیدم ،

حتی یه جورایی دوسش داشتم

اما دلیلی برای فکر کردن به اون نمی دیدم.

فقط مواظب بودم حتی خاطر پرنده ای رو آزرده نکنم

دلی رو نشکنم و کاری نکنم که خدا روشو برگردونه

وقتی مرگ رو در یک قدمی خودم دیدم

توی آی-سی-یو به زور یکی از چشمامو با دستم باز کردم

تا یه قیافه ی وحشتناک و غریبه رو بعد از ۳ روز ببینم

فهمیدم که مرگ چقدر نزدیکه و ما نمی فهمیم

این پستو گذاشتم که بگم با دعای خیر شما  به خونه برگشتم

گر چه به خاطر سرگیجه مداوم و خونریزی شبکیه چشمم ،

نمی تونم به وبلاگاتون سر بزنم

اما صمیمانه از همه ی کسایی که زحمت کشیدن اومدن

زنگ زدن و کامنت گذاشتن تشکر میکنم

شنبه باید برم ام-ار-ای

بازم التماس دعا دارم