سلام
از مرگ نمی ترسیدم ،
حتی یه جورایی دوسش داشتم
اما دلیلی برای فکر کردن به اون نمی دیدم.
فقط مواظب بودم حتی خاطر پرنده ای رو آزرده نکنم
دلی رو نشکنم و کاری نکنم که خدا روشو برگردونه
وقتی مرگ رو در یک قدمی خودم دیدم
توی آی-سی-یو به زور یکی از چشمامو با دستم باز کردم
تا یه قیافه ی وحشتناک و غریبه رو بعد از ۳ روز ببینم
فهمیدم که مرگ چقدر نزدیکه و ما نمی فهمیم
این پستو گذاشتم که بگم با دعای خیر شما به خونه برگشتم
گر چه به خاطر سرگیجه مداوم و خونریزی شبکیه چشمم ،
نمی تونم به وبلاگاتون سر بزنم
اما صمیمانه از همه ی کسایی که زحمت کشیدن اومدن
زنگ زدن و کامنت گذاشتن تشکر میکنم
شنبه باید برم ام-ار-ای
بازم التماس دعا دارم
+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم دی ۱۳۸۶ ساعت 15:20 توسط فلورا تاجيكي